Monday, December 01, 2003

How can you breath on five o'clock.

From: http://behrooz-online.persianblog.com/

چطور ميشه ساعت پنج نفس کشيد
يادم هست چند سال قبل ، خيلي وقت پيش ، توي بيمارستان قلب تهران ( شهيد رجائي) يه پسري بود كه قلبشو عمل كرده بودن . اواخر جنگ بود و تهران زير موشك داشت مي لرزيد و پسره هم از جنگ و بمباران خيلي مي ترسيد .

يك ماه بود عملش كرده بودن ، ولي اون نمي تونست نفس بكشه ، يعني بدون ماسك اكسيژن نمي تونست ، خيلي كه زور مي زد سه چهار دقيقه بدون ماسك تحمل مي كرد . حالا بگذريم از اينكه دستشويي رفتنش چقدر مصيبت بود ، ولي مساله ي اصلي ساعت پنج بود .... ساعت پنج عصر .

براي اون پسره مثل فدريكو گارسيا لوركا ساعت پنج زمان خيلي مهمي بود . چون ساعتي بود كه تلوزيون شبكه يك كارتون نشون مي داد ، ولي اون نمي تونست بره و مثل بچه هاي ديگه جلوي تلويزيون بشينه و كارتون تماشا كنه . چون نمي تونست نفس بكشه .

مجبور بود چند تا نفس حسابي و عميق بكشه و بعدش ماسك اكسيژن رو از روي دهنش برداره .... دو تا پا داشت چهار تا پاي ديگه هم قرض مي كرد و با تمام نيرو مي دويد طرف تلوزيون ، چند دقيقه اي كه نگاه مي كرد نفسش بند مي اومد و رنگش مي شد سياه سياه ...

دوباره بدو بدو برمي گشت اتاق خودش و ماسك رو مي ذاشت روي دهنش و چند تا نفس حسابي مي كشيد تا كه برگرده سر تماشاي كارتون .

جنگ تموم شد .....

پسره بعدش رفت اونور آب و عمل كرد و خوب شد . خوب كه نه ، ولي نفس مي كشيد ... زنده بود . بزرگ و بزرگتر شد . يه وبلاگ ساخت و اسمش شد بهروز آن لاين پرشين بلاگ دات كام ....

بهروز مي خواست زندگي كنه ، توي اين جامعه نفس بكشه . پس دوباره ماسك گذاشت . ماسك دروغ ، ريا ، فريب ... تظاهر .

از اينكه شخصيتش توي جامعه فرو بريزه مي ترسيد ، از اينكه ديگران بفهمن كي هستش وحشت داشت ... حتي خودش هم نمي دونست كيه .

تا اينكه چند تا دوست خوب پيدا كرد ... دوستايي كه با بهروز نقطه ي مشترك داشتن ... فقط يك نقطه ي مشترك . مي خواست بره و اونارو ببينه ... به خاطر اين باز هم ماسكشو برداشت ، بدو بدو رفت تا دوستاشو ببينه .

خيلي خوشحال بود ... هدف ديگه اي نداشت ، نگران بود .... اما ارزشش رو داشت كه به ترسش غلبه كنه و ماسكشو برداره . حاضر بود نفس نكشه ... رنگش مثل گذشته ها كبود بشه ... اما دوستاي با وفاشو ببينه ... باهاشون حرف بزنه ، درد دل كنه ... بخنده .

بدون ماسك اما نمي شد . .... پس به سرعت برگشت سر جاي اصليش ، ماسكشو گذاشت رو دهنش و يه نفس عميق كشيد .

ساعت پنج عصر كه ميشه بهروز دلش مي گيره . دلش مي خواد باز دوستاشو ببينه ، ولي ... چه طوري نفس بكشه ؟